لطفن تندیس آقای فرهادی را بسازید!

نه این که اسکار و جوایز هنری امریکایی- اروپایی برای من آش دهن‌سوزی باشد (شاید به خاطر حس ضد امپریالستی در ناخودآگاهم!). چرا که همه این سال‌ها دیده‌ام فیلم‌ها را از آن مدل‌ها با روح تکنولوژیک و برق اشیاء غربی

در اندرونِ درون!

این قسمت از فیه مافیه مولانا را خیلی دوست دارم. بارها و بارها با خودم خوانده‌ام و حتی یکبار در مراسم اختتامیه یک جشنواره – که بعدها درباره‌اش می‌نویسم – به عنوان مقدمه خواندمش. گفتم شاید شما هم دوست داشته باشید

غزلی از سال‌های دور

آن سال‌ها غزل می‌گفتم در وزن‌های مستعمل و فرسوده‌ی قدیمی. آن سال‌ها یعنی روزهایی که آنقدر انرژی داری که دلت می‌خواهد همه چیز را تجربه کنی. سال‌ها گذشت تا از قالب‌های قدیمی فاصله گرفتم و سال‌های بعدش هم فقط داستان

سه‌شنبه‌های شاد شترگشت!

داشت می‌گفت:«سه دوره در زندگی فراموش ناشدنی است. یکی دبیرستان، یکی سربازی و یکی دانشگاه.» به روزهای پر خاطره پرتاب شدم. روزهای دانشگاه. روزهایی که شاید دیگر تکرار نشود. با اضطراب و درس و تئاتر و حراست و خوابگاه و

داستانِ داستان

این روزها به خواندن و نوشتن مشغولم چونان کودکی که مشق می‌نویسد و شعر حفظ  می‌کند. یکشنبه‌های وبلاگی‌ام تعویق افتاده و از کار و زندگی فقط کلمات جلوی چشمم رژه می‌روند.دوباره به مترو برگشته‌ام تا فرصت کتابخوانی داشته باشم و

گوگوش آکادمی یا تجلی رویاهای از دست رفته

زیرزمین بعد از جنگ و رفتن جدبزرگ تبدیل شد به انباری.شک ندارم که یکی از لذت‌های بزرگ زندگی کشف انباری هاست. گوشه‌ی سمت چپ قبل از اینکه به آخر انباری دراز برسید چند کارتن و بعدش چند صندوقچه‌ی آبی و