از میان همهی شاگردهای مدرسه همان شرورترین را به یاد میآوری. خاطراتت را که مرور کنی همیشه آن یکی را به خاطر داری که اتفاق خاصی را با خود دارد. همان خشی که روی ساعتت افتاده یا روی موبایلت، همان دکمهای که خودت با رنگ دیگر دوختهای، همان عکس یهویی با دوستت در خیابان، میبینی؟ تابلوی مغازهای که غلط املایی داشت. همینها را یادت مانده. بقیه یکسان است.
ما افتادن در جوب کنار خانه، رد زخم روی صورت پسرخاله، شاخهی کج شدهی درخت توت که میوه نمیدهد، و تنها کبریت سوخته در قوطی کبریت را خوب میشناسیم. ترکهای روی شیشهی پنجره باعث شد وجود شیشه را احساس کنیم. خاطرهی کیک وارونه شده در روز تولد را یادمان هست. بقیه همه شبیه هم هستند. پراید نقرهای ما چند خش دارد و همان ها باعث میشود از دور پیدایش کنیم.
بین همهی لیوانهای یک دست خانه همان لیوان لب پَر را خوب میشناسی. همانی که همیشه بر حسب اتفاق به تو میافتاد. بقیهشان مهم و قابل تشخیص نبودند. سرنوشت همین لیوان لب پَر برایت مهم بود.
اینها تو را و وسایلت را منحصر به فرد میکند. اگر قرار بود همه چیز بدون عیب و نقص باشد هیچ چیز در یادت نمیماند.
اگر تفاوتی در رفتار با دیگران داری، اگر نقصی در جایی هست، اگر از راهی که بقیه میروند نمیروی و اگر اخلاق خاصی داری که تو را با آن میشناسند تو منحصر به فردی! ما و وسایلمان برای اینکه بمانیم و شناخته شویم باید منحصر به فرد باشیم.
از نقصها نگران نشوید، انحصارِ شهرت در دست لیوان لب پَر است.
آسمان زرد کم عمق پیامی داد قابل تامل : هر زیبایی میل به نابودی دارد.
محمد رضا لطفی هم رفت. هوشنگ سیحون هم رفت. و مثلن تالار وحدت دوباره شلوغ می شود.
زمان به سرعت می گذرد. چونان ذره ای در عالمِ هست، نیست می شویم. جسممان نابود می شود و از روح، کسی خبر ندارد. به همین سرعت و به همین غافلگیری! یکباره می بینی کسی نیست. کسی که روی این زمین راه رفته، نفس کشیده، عشقبازی کرده و به آسمان و کوه ها زل زده یکباره دیگر نیست. صدایش خاموش شده، برق چشم هایش را دیگر نخواهی دید و او دیگر تکرار نمی شود. مدت های زیادی حجم وجودش و گرمای حضورش را حس می کنی اما خودش نیست.
به همین سادگی! و جالب اینکه همه این را می دانیم اما فراموش می کنیم!
برای تولد زمانی هر چند اندک و به اندازه ی نه ماه ولی مناسب برای آمادگی هست. اغلب مرگ ها اما ناگهانی می آیند.. و فکر می کنم در این ناگهان رفتن اشارتی هست که باید به شدت زندگی کنیم. به معنای واقعی زندگی! با هم و کنار هم. وقتی با هم صحبت می کنیم و یا در چشم همدیگر خیره می شویم یادمان باشد که ممکن است سالی، ساعتی و یا حتی لحظه ای بعدِ دیگر نباشد و نباشیم؛ و از خودمان یادگاری بگذاریم. صدای سازی، ساختن بنایی، نوشتن چند سطری و حتی رنگ زدن دیواری، عوض کردن لامپی و یا کاشتن نهالی.
حس نزدیکی به مرگ اول ها برایم خوفناک بود. اما از پس تیک تیک لحظه ها حالا دلم می خواهد که این یکباری را که مطمئن هستم وجود دارم و دارم زندگی می کنم، واقعن زندگی کنم. مرگ زندگیمان را ارزشمند می کند.
***
حالا می دانم
برنمی گردی و صورتت کاملن پوسیده.
چتری هایت روی خاک ریخته
اما نمی دانم
جای بوسه هایم بر گونه هایت
چه گلی روییده!
دلم برای کوههای تهران تنگ شده! دلم برای پروانههای باغچه و گنجشکهای خوشرنگ و پر سر و صدا تنگ شده.
نمیدانم شما هم هوایی یک دل سیر آسمان آبی و رودخانه زلال شدهاید؟
روزگاری نه چندان دور همهی این ها در تهران بود. سردرد و سرفه و سوزش چشم نبود. میشد نفس راحتی کشید. میشد به گازهای خفه کننده فکر نکرد. میشد کنار پنجره یا روی تراس به درختی نگاه کرد و چای خورد. الآن تراس و ایوان بعد از یک روز سیاه است. برگ درخت ها هم!
چرا نمیتوانیم برای بهتر شدن شرایط زندگیمان کاری بکنیم؟ چه شد که هر روز به استقبال مرگ میرویم بدون حس درد!خودخواهی ماشین تک سرنشین از کجا آمد؟ مقالههای انتقال پایتخت چه وقت سر درآوردند؟
رفتم یکی ازین کیوسکهای دوچرخه سواری ثبت نام کردم. بعد از ۴۵ روز فتوکپی کارت آمد! سه هفته بعد دیگر کیوسک و ایستگاهی برای گرفتن دوچرخه نبود. همه به ناگاه رفته بودند! تا ایستگاه مترو پیاده رفتم و به این فکر کردم که چرا نمیتوانیم برای زندگی بهتر خودمان و فرزندانمان کاری کنیم؟ مگر خودکشی نه این است؟!
این همه طرح شهرداری و عدم موفقیت! اما یک احساس و موفقیت!
خانم ثقفی همکارم گفت برای این که آن دست هموطنی – که برای لقمه نانی دست در زبالهها میبرد- زخمی نشود پلاستیک ها را جدا میگذارد کنار سطل زباله. من هم خوشم آمد و تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم. قبلن حتی همت اینکه برای چند قالب صابون به غرفههای بازیافت بروم نداشتم اما این کار و نیت آن مرا واداشت تا دو سطل در آشپزخانه داشته باشم. و چندی بعد حتی کیسه های نایلونی را هم به آن سپردم.
چند شب پیش که برای گذاشتن زباله بیرون رفته بودم دیدم یک کیسه پلاستیک تفکیک شدهی دیگری کنار سطل است. و این داستان تا تمام سطل های دور میدانِ خانه ادامه پیدا کرده. تصویر چشمنوازی نبود وگرنه حتمن از آن عکس می گذاشتم.
مادربزرگ همیشه دور ریز نانها را جدا از زباله میگذاشت و میگفت اینها برکت خداست، نباید با زباله مخلوط شود. حالا فکر میکنم این پلاستیک ها هم نعمت خداست چون روزیِ کسی را میدهد. نباید با بقیه قاطی شود.
ممنونم خانم ثقفی!
حالا دیگر آنقدر تهران بزرگ شده که هر گوشهاش برای خودش شهری است. آن زمان که قاجارها پایتختشان را آوردند طهران فکرش را هم نمیکردند که آن ده تبدیل شود به هزاران ده. حتی شهردارهای دوران پهلوی هم فکرش را نمیکردند که روزی استادیوم آزادی جزیی از تهران باشد یا شهرک المپیک محل زندگی نزدیکی به مرکز حساب بیاید. آن زمان حتی پدرم از خریدن زمینهای بیابانی دور سر باز زده بود و حالا پشیمانی سودی ندارد.
حالا این شهر بزرگ آنقدر خرده فرهنگ در خودش دارد که میشود نشست و دربارهاش فکر کرد و یا چند سطر نوشت.
تفاوتهای زیادی در شمال و جنوب تهران دیده میشود چرا که شمال و جنوب از دیر باز تفاوت های ماهوی داشتهاند اما در شرق و غرب این کلان شهر،کماکان قشری متوسط زندگی میکنند و شرایط اقلیمی نسبتن مشابهی دارند. این تفاوتها به حدی است که ساکنین غرب یا شرق را نمیتوان متقاعد کرد تا به قسمت دیگر کوچ کنند.
مقایسهای از نوع رفتار اجتماعی و ساختار شهری نه به قصد برتری دادن که شاید به نگاه ریزتر برمیگردد.