مدتهاست به این سوال بر میخورم.
از وجوب خواندن کتاب که بگذریم سالهای متمادی است با این مساله درگیرم که تا چه زمان قرار است ناخوانده ها اینقدر زیاد بماند؟ وقتی به گودریدز* سر میزنم و زمانی که از جلوی کتابفروشی های خیابان انقلاب قدم زنان رد میشوم هر لحظه ملامتگر درونی ندا بر میآورد که چقدر کتاب ناخوانده. وقتی روی کناپه کنار کتابخانه دراز کشیدهام میگویم چقدر موضوع جذاب و چقدر دنیای کشف نشده، پس کی قرار است سطری بخوانم؟ همیشه در نظرم ادبیات یکی از شگفتترین مظاهر هنر و تمدن انسانی است و گذشته از صوتی و دیجیتالی و کاغذی چرا زمان مطالعه من اینقدر کاهش پیدا کرده؟
در گیرودار مشغلات روزمره، خستگی از آلودگی هوا و سبک بد زندگی، و انگیزههای ته کشیده و جمله این که «نمیتوانم به اندازه تلاش کنم» و رها کردن، در روزگار ناملایمتی ابرها و باران چطور میتوانستم ساعتی را کنار بگذارم و در لذت کتابی غوطه ور شوم؟
نقد کلاسیک نمی دانم اما تاحدودی بعد از نشست و برخاست کردن با کتاب ها و دوستان سینمایی و هنری کمی قریحه حرف زدن در بارهی پدیده یا نشانه ای را دارم. قصدم نشان دادن این قریحه نیست اما نکته های کوچکی هست که آن ها را بازگو می کنم.(در حاشیه اینکه به سینما و فیلم های آن بیشتر به شکل یک پدیده نگاه می کنم چون محصول آفرینش اند.)
۱- فیلم سعادت آباد – که اسم یک منطقه ی اعیان نشین در تهران است – در سینمای اریکهی ایرانیان که از مزخرف ترین سینماهای تهران هست فقط یکبار دیدم. با صدا و کیفیت بد و با صندلی ناراحت و خلاصه اینکه اریکهی ایرانیان برای کنسرت موسیقی خیلی خوب و برای پخش فیلم بسیار نامطلوب است.اما حسن قضیه این بود که این سینما در نزدیکی سعادت آباد واقع شده و واکنش مخاطبین فراوان به این فیلم می توانست مقداری تحلیل هم اضافه کند.