گناه ناکرده بادکنک صورتی آدامس در صورتم ترکید گلهای همیشه بهار کوچک و آرام یک فصل میشناسند روی مانتوی تو «به فرشته» الان که نیستی مگر چه اتفاقی افتاده؟ جز روییدن بهار و اینکه اشکی نریختهای حالا میدانم بر نمیگردی
به مناسبت روز جهانی هایکو

گناه ناکرده بادکنک صورتی آدامس در صورتم ترکید گلهای همیشه بهار کوچک و آرام یک فصل میشناسند روی مانتوی تو «به فرشته» الان که نیستی مگر چه اتفاقی افتاده؟ جز روییدن بهار و اینکه اشکی نریختهای حالا میدانم بر نمیگردی
مدتهاست به این سوال بر میخورم. از وجوب خواندن کتاب غیر صوتی که بگذریم سالهای متمادی است با این مساله درگیرم که تا چه زمان قرار است ناخواندهها اینقدر زیاد بماند؟ وقتی به گودریدز* سر میزنم و زمانی که از
ابتدا قسمت اول و دوم را بخوانید. . قسمت سوم: سعید: حالا معتقدم با توجه به چیزهایی که گفته شد راه باز می شود برای نقد کردن. یعنی هر گونه آفرینشی اگر ازین مسیر حرکت نکند ناموفق است و می
ماندهام پای ایستگاه دیگری. دلم نمیخواهد جایی بروم. دلم نمیخواهد اینجا هم بمانم . دلم میخواهد پرتاب شوم از این قبر به یک دشت وسیع سبز. به رشت حتی! اینجا صدای نفسهایم را نمیشنوم. آن طرفتر هم؛ باران سخت و
آن سالها غزل میگفتم در وزنهای مستعمل و فرسودهی قدیمی. آن سالها یعنی روزهایی که آنقدر انرژی داری که دلت میخواهد همه چیز را تجربه کنی. سالها گذشت تا از قالبهای قدیمی فاصله گرفتم و سالهای بعدش هم فقط داستان
هیچ چکیدهای موجود نیست زیرااین یک نوشته حفاظت شده است.
این روزها به خواندن و نوشتن مشغولم چونان کودکی که مشق مینویسد و شعر حفظ میکند. یکشنبههای وبلاگیام تعویق افتاده و از کار و زندگی فقط کلمات جلوی چشمم رژه میروند.دوباره به مترو برگشتهام تا فرصت کتابخوانی داشته باشم و