من نویسنده ای هستم که عاشق طبیعت ، مسافرت و غذا هستم.
مدتهاست که دستانم گرفته اند از خستگی، آخر محض رضای خدا بلند شو آن در را ببند تا با هم صحبت کنیم.
این روزهای آخری دست وبال بسته راه میروم و اگر باز بود دست به عصا. میترسم تا بنویسم. میترسم حرف بزنم و آن هالوی ناشر بگوید، نه نمیشود. کسی اینها را نمیخواند. شاید باید طریقهی فال گرفتن یا یک شبه پولدار شدن را با سکس مخلوط کنم و بدهم به خورد همان هالوها. واضح است که بچههای خودمان هم میانشان شاید باشند و بگویند: پدر! از گذشتهات همین را سوغات آوردی؟!
پنجره را هم ببند. پرده را بکش تا نور نیاید.
من مدتهاست که درگیر ساختار دراماتیک داستانم. اما انگار بیرون از من روی این کاغذها دنیا چیز دیگری است. امپیتری پلیر را میگذارم توی گوشم و با تو حرف میزنم، تا نشنوم که تو هم مثل این بیرونی یا مثل بچه هایم شدهای. از تو هم میترسم. در ازای این ترس تو محکومی که مخاطب من باشی و من کلمات را به سمت تو میپاشم. دلم می خواست بخوابم. با همین آهنگ آرام ویلن و به صحنه فکر کنم. نقشهای بازی نکرده و داستانهای ننوشته. شاید آنجا باشد که لباس سیاه بر تنم نیست. و در و پنجرهها رو به یک مزرعهی پر از گل محمدی باز میشوند و آن طرفتر دامنهی کوه.
راستی نگفتم! وام گرفته ام و دوتا دست مصنوعی یدک خریدهام. چینی است اما شاید حالا حالاها کار کند و نان در بیاورد. شکم است دیگر، دین و مذهب ندارد. کاش ما هم علف میخوردیم نه؟ یا حتی برگ درختان را. یک دست لباس مشکی جدید هم خریدهام. همینطوری! شاید به تو برسد تا در ختم من بپوشی. به من؟… نمیدانم. اما شاید به تو داستانی هم برسد.
بعد از خوردن چای عجیب خوابم گرفته. همهی لغتهایم در این چهار دیواری محبوس شده. یک کلمه از کوچه و خیابان یادم نمانده، و یا شاید از دستهایم باشد که هنوز مثل بالهایم گرفتهاند. ای کاش دست آنها هم از این چهاردیواری زیرزمینی کوتاه شود و آنها هم این جا یادشان نیاید.
چهار تا عروسک دستکشی دیروز خریدهام برای پسرم و پسر تو. قرمزیاش توی ذوق میزند اما شاید بالها را برای آنها بازتر کند. یک سری آهنگ جدید هم دانلود کردهام. میبینی این صفر و یکها چکار که نمی کنند. کاش میشد سیگار را هم دانلود کرد، یعنی با زدن یک دکمه انگار سیگار کشیدهای.
هر چه نوشتم شبیه وصیت شده. مثل آخرین نوشته های بوعلی. ولی تو گوش بگیر. بنشین!
توی هیچ دایرهالمعارفی اسمی از من نبود و نخواهد بود. پس همین دو متر خاک را بگذار خوب درک کنم. حالا دیگر ملاک این که چقدر شناخته شدهایم، شده است سرچ کردن ناممان در گوگل! بگذار همهی دایره المعارفها را فراموش کنم.
نمیدانم چه هستی یا که هستی اما سالهاست که با تو دارم حرف میزنم. با نوشته و دست و بالهای بسته و خسته. با عصا. با ریه ای پر از چرک و با گونههای تو رفته. این را میدانم که مهم نیست تو کیستی اما آخرین حرفم را بشنو و بعدش نمیدانم.
سند چشم انداز ۲۰ سالهی تئاتر را ورق میزدم که چشمهایم سیاهی رفت، شاید به دلیل بیرون نرفتن باشد اما بعد از فراموشی درد جدیدم شده.
شد شش تا: کتف در رفته و استخوان بیرون زده، جزام، ریهی پر چرک، فراموشی، دست و بال بسته و چشمهایی که سیاهی میرود. هر کدام را در یک داستان جدا برایت میگذارم زیر لباس سیاه. یادت باشد.
حالا برو! آن چراغ را هم پشت سرت خاموش کن!
مرسی
من را دنبال کنید:
آخرین اخبار را در ایمیل خود دریافت کنید.
برای دریافت آخرین اخبار ، خبرنامه ما را مشترک کنید. بدون هرزنامه