ماندهام پای ایستگاه دیگری. دلم نمیخواهد جایی بروم. دلم نمیخواهد اینجا هم بمانم . دلم میخواهد پرتاب شوم از این قبر به یک دشت وسیع سبز. به رشت حتی! اینجا صدای نفسهایم را نمیشنوم. آن طرفتر هم؛ باران سخت و
سهشنبههای شاد شترگشت!
داشت میگفت:«سه دوره در زندگی فراموش ناشدنی است. یکی دبیرستان، یکی سربازی و یکی دانشگاه.» به روزهای پر خاطره پرتاب شدم. روزهای دانشگاه. روزهایی که شاید دیگر تکرار نشود. با اضطراب و درس و تئاتر و حراست و خوابگاه و
جو زدگی و دلقکایسم ایرانی
نمی دانم یک دفعه چه شد که تصمیم گرفتم قهوهی تلخ نبینم. اخراجیهای ۲ و ۳ را هم ندیدم. ربطی به آن «ژن تولید اندوه» هم نداشت در حقیقت، که اگر داشت از اول نمیدیدم. اصلن این قضیه از ساسیمانکن
داستانِ داستان
این روزها به خواندن و نوشتن مشغولم چونان کودکی که مشق مینویسد و شعر حفظ میکند. یکشنبههای وبلاگیام تعویق افتاده و از کار و زندگی فقط کلمات جلوی چشمم رژه میروند.دوباره به مترو برگشتهام تا فرصت کتابخوانی داشته باشم و
فیل را قورت بده یا تصویر تمام نمای توهم !
کار بیهوده ای است، توصیه می کنم انجامش ندهی! اصولن زندگی چیز بیهوده ای است، رنج، رنج و بازهم رنج. و اینها که می گویم تحت تاثیر آخرین کتابهایی نیست که خوانده ام. وبلاگ ننویس آقا جان! خانوم محترم برای