گناه ناکرده بادکنک صورتی آدامس در صورتم ترکید گلهای همیشه بهار کوچک و آرام یک فصل میشناسند روی مانتوی تو «به فرشته» الان که نیستی مگر چه اتفاقی افتاده؟ جز روییدن بهار و اینکه اشکی نریختهای حالا میدانم بر نمیگردی
غزلی از سالهای دور
آن سالها غزل میگفتم در وزنهای مستعمل و فرسودهی قدیمی. آن سالها یعنی روزهایی که آنقدر انرژی داری که دلت میخواهد همه چیز را تجربه کنی. سالها گذشت تا از قالبهای قدیمی فاصله گرفتم و سالهای بعدش هم فقط داستان