چیزی به شب یلدا نمانده بود. در این شب های خاص یک چیزی مثل غمی قدیمی ناشناس و دلتنگی برای گذشته ها می آید سراغم. یک بغض ناشناس و مبهم. به انارها خیره بودم و در کشف این رازها که شهرزاد پرسید:«چی شده؟» و همین شد که نشستم و برایش از خانه، چیزها و کسانی گفتم که حالا دیگر نیستند.

گرچه خانوادهی ما دهاتی نداشت و ندارد که برود اما جایی وجود داشت که تمام کودکیمان در آن خلاصه می شد. جایی که آرامش، شادی و با هم بودن آنقدر زیاد بود که غمها گم می شدند.خانهی مادربزرگ.با بوی فرش دست باف، خاک حیاط بزرگ و باغچهای پر از گل و درخت. از درخت گردو تا آلوی سیاه و سیب و انار. حاشیهی باغچه را ریحان و پونه کاشته بودند و عصرها بعد از آب پاچی (همان آب پاشی) سفرهی عصرانه بود و نان و پنیر و سبزی تازه که از لبهی باغچه موقع کنده شدن دستت را خیس می کرد.
***
می دانم که همگی خسته شده ایم. ساعت ها در ترافیک و مترو سر می کنیم. شاید روزها و ماه ها بگذرد تا غذای سالمی بخوریم. شب ها که سرمان را روی بالشت می گذاریم صدای هر هر ماشین می آید.روزها می گذرد تا با خودمان مواجه شویم و یا اطرافیانمان را پیدا کنیم.زندگی یکنواخت شده و از لطافت خانه های مادربزرگی دیگر خبری نیست. سفر های مکرر به بلاد کفر هم جز هیجان کاذب و حسرت چیزی باقی نمی گذارد آن هم به قیمت های بالا. سبک زندگی مان نوعی خودکشی تدریجی شده است و قسمت عمده اش را خودمان مقصر نیستیم.
***
فرصتی شد با شهرزاد تابستان امسال گریزی بزنیم به خانه ای که مهمان می پذیرد در شهسوار. خانه دور از شهر و در دهاتی حاشیهی جنگل است. به اصرار من ماشین نبردیم تا از دغدغهی رانندگی و خرابی جاده و حوادث احتمالی برحذر باشیم.

بزرگ مردی به نام فزرین و همکارشان پذیرای ما بودند در سه روز. خونه گلی نام خانهای است با معماری سنتی که همراه سلیقهی زیبای شمالی ها و غذای محلی پخته شده در ظرف های گلی (گمج)، دنیای پر هیاهویتان را به یکباره محو می کند و به جایش یک دنیای پر از سکوت و آرامش می آورد.
بوی عطر سیر و برنج و چای. بدون هیچ صدای آزار دهنده و نمای وسیع و زیبای جنگل و دریا.
ظهر رسیدیم. روز اول را اینقدر خسته بودیم که در خانه روی نمدها ماندیم. برای فردا و پس فردایمان برنامه ریزی کردند و خیالم برای اولین بار در سفر از تصمیم گیری های اینچنینی راحت بود.برنامه ها متفاوت بود و به دلخواه ما، از جنگل نوردی و دیدن آبشار و آثار تاریخی گرفته تا دیدن کارگاه سفال.
تعریف ماوقع لطفی ندارد.
با سایر دوستان که صحبت شد تجربهی مشابهی را در شهرهای دیگر داشتند حتی شهرهای حاشیهی کویر.گفتند وگفتیم از نسلی که برگشته تا خانه های پدری شان را آباد کند برای زنده نگه داشتن سنت ها. و شاید برای نجات ما از خودکشی تدریجی در زندگی شهری با مختصات تهران مثلن.
با اهمیت ندادن سیستم دولتی به محیط زیست و ایرانگردی در سال های اخیر، مردم فرهیختهی ایران زمین گویا راهی برای احیای سنت های نیکو و اجدادی شان یافته اند.

باور نمی کنید که بعد از آن سه روز به غیر از خاطرهی خوب آشنایی با جناب فرزین خان و همکارشان، طبیعت سرزمینم، زخمهایم را مرهم گذاشت تا حدی که هر از چند گاهی حتی یاد آن روزها برایم آرامش بخش است.درست مثل خانهی مادربزرگ.
به همه توصیه می کنم برای یکبار هم که شده کولهیتان را بردارید و بزنید به طبیعت چهار رنگ ایران. تجربهی زیبا و درمانگری است.یادی از ما هم نکردید نکردید.
لیست خانه های سنتی ایران در سایت خوشه سار بوم گردی آمده است:
http://khoshesar.com/
az chizaee ke minvisi lezat mibaram peiman jan…benevis ostad…benevis
مرسی استاد.
متاسفانه خودم حالم بد میشه از نوشته هام.
به نظر من که خوب هستن! حالت بد نشه!
پیمان جان، توصیه می کنم در اولین فرصت حتمن حتمن یه سر به موزه مردم شناسی رشت بزن، بسیار جای قشنگیه و با سلیقه ات سازگار.
ممنونم بهرام جان از اینکه قدم رنجه کردی. حتمن یه سری میزنم به اونجایی که گفتی.