این قسمت از فیه مافیه مولانا را خیلی دوست دارم. بارها و بارها با خودم خواندهام و حتی یکبار در مراسم اختتامیه یک جشنواره – که بعدها دربارهاش مینویسم – به عنوان مقدمه خواندمش. گفتم شاید شما هم دوست داشته باشید و شاید اگر با ادبیات کلاسیک قهر کردهاید مشتاقتان کند.
«در قیامت چون نمازها را بیارند، در ترازو نهند – و روزهها را و صدقهها را همچنین. اما چون محبت را بیارند، محبت در ترازو نگنجد. پس اصل محبت است. اکنون چون در خود محبت میبینی، آن را بیفزای تا افزون شود؛ چون سرمایه در خود دیدی، و آن طلب است، آن را به طلب بیفزای، که فی الحرکات برکات – و اگر نیفزایی، سرمایه از تو برود. کم از زمین نیستی: زمین را به حرکات و گردانیدن به بیل دیگرگون میگردانند، نبات میدهد؛ و چون ترک کنند، سخت میشود. پس چون در خود طلب دیدی، میآی و میرو و مگو که در این رفتن چه فایده. تو میرو، فایده خود ظاهر گردد. رفتن مردی سوی دکان فایدهاش جز عرض حاجات نیست، حق تعالی روزی میدهد؛ که اگر به خانه بنشیند آن دعوی استغناست، روزی فرو نیاید.»
کاملترش در فصل بیست و سه، در سایت زیر موجود است، با تفسیر جناب الهی قمشهای. سایت را بسیار خوشخوان و ارزشمند خواهید یافت. ای کاش منابع فارسی و ادبی بیشتری به این شکل در فضای وب موجود بود.
عالی بود! من که لذت بردم، کاش قلبامون انقدر توش خالی بود که حداقل یه گوشه ای از این محبت بی حد و اندازه توش جا میشد، ولی افسوس که انقدر پرش کردیم که گاهی کوچیکترین و حقیرترین چیزها هم توش جا نمیشن
استاد بزرگ منی! نوشتن کی بود مانند هستن! محبت کی شود مانند خستن!
سلام مرسی زیبا بود