ماندهام پای ایستگاه دیگری. دلم نمیخواهد جایی بروم. دلم نمیخواهد اینجا هم بمانم . دلم میخواهد پرتاب شوم از این قبر به یک دشت وسیع سبز. به رشت حتی! اینجا صدای نفسهایم را نمیشنوم. آن طرفتر هم؛ باران سخت و دانه درشتی میریزد و اتوبوسها یکی پس از دیگری نفسم را تنگتر میکند. دستهی نهنگها به کجا کوچ میکنند؟ تا جوی سیاهی که از کنار پایم رد میشود؟ تلفنم زنگ خورد.
وسواس چیز بدی است. دچار بیماریهایی شدهام که فکر نمیکردی یک روز سراغم بیاید. آن طرف خیابان یک تکه از شیشهی ویترینی پیدا میشود که صورتم را مثل تو نشانم بدهد. اما نمیتوانی بفهمی که های من زنده است یا نه! حالا از تلفن خبر دادهاند تمام کردی!
با کفشهایت کوچهها را دور زدم تا پاهایم در کفشهایت حسابی عرق کند. میبینی؟ تو در این دنیا نیستی اما همین که کفشهایم – کفشهایت- را بکنم بوی پاهایت بلند میشود و خندهی بچهها. میخندند،گریه میکنند، نمیدانم! دلم هوای یک پدر و مادر حسابی کرده. از آنهاییکه خرج تحصیل فرزندشان را در هر جای دنیا که باشد بدهند.
دشنام دادی که مرتیکهی مهملباف از روی فلان فیلم خارجی عروسی خوبان را ساخته و من اصلن نمیدانستم فیلم یعنی چه! سینهام تنگ است. انگار یک سنگ رویش گذاشتهاند داغ داغ. باران خنک نیست این روزها! کاش ۱۴ ساله بودم و زیر پتو برای عشق کودکی زار میزدم.
وسواس گرفتهام. دارم پیاده از همهی ایستگاهها به ایستگاه بعد میروم که تو را و این که زنده بودن یعنی چه فراموش کنم. فراموش کنم و دست به قلم نبرم که بنویسم تو پوسیدهای، تو الآن تجزیه شدهای اما هنوز سیدی ات رایت کرده بالای آن میز تلویزیون است و گذاشتهام تا برایت بیاورم. نمیدانستم میمیری. تنها. در زیرزمین . با همان موسیقی کلاسیک هنگامی که مستت میکرد برای رقص ملایمی که نامش را از یاد بردهام. تو مردهای اما تیمت هنوز برای قهرمانی میجنگد.
از یک دل سیر گریه گرفته تا سیگارهایی که دردی را دوا نمیکند به همین اتوبوس قسم تنهای تنهاییم. مثل مرکز دایره. از هم دوریم. دو چهار دوستی دارم اما باز هم نمیتوانم در خانه بلند بلند فروغی و فرهاد گوش بدهم و به درختها خیره دود فوت کنم. آخر خانهی ما زیرزمین است و محله پر از همسایه. تازه آنکه بلند بلند موسیقی گوش کردن را یادم داد حالا چند ماه است که زندانی است. امیدوارم زندانش زیرزمین نباشد و سهمیهی سیگارش کفاف دردهایش را بدهد.
نیامدی که ببینی. تو خیلی قبل از این که من دستم به دهنم برسد همه چیز را گذاشتی. یعنی واگذاشتی. هی نفس نفس زدم که یک ایستگاه دیگر هم رد شد. نه کاتر زردی بود، نه الکل گندمی، نه کیلو کیلو تریاک و یا حتی ذرهای جربزه برای بریدن رگی. آخر میترسم. میترسم وقتی مُردم آنجا هم مثل اینجا باشد.
اینجا آنقدر شلوغ است که فقط صدای تو میآید از آن اطاق آخر سال. مست بودیم. با پدر همراه موسیقیِ پاپ دهه نود مست کردن را بر دلم نگذاشتی. از روی تختی که حالا حتی جای قالب گرفتهات درآن نمانده گفتی: «مائده! ما به پنجاه هم برسیم از کون شانس آوردهایم!» عجب! پنجاه و یک بود، نه؟
نگذاشتند موقع شستن بیایم بالای سرت. دوست داشتم توی همان ده راحت خودم میآمدم و میشستمت. موهایت را شانه میزدم، سبیل هایت را مرتب میکردم و «زخاک من اگر گندم برآید» را میخواندم.
نمیشد از این ایستگاه پرید. نفهمیدم چرا عاقبت مینشینم و اسیر همین چند کاغذ میمانم. اصلن ماندن در لای این لغات چه فایده دارد. تو حتی یک سطرش را نخواندی. اصلن مگر تو ماندی؟ مگر نرفتی همان ده خوابیدی؟ یادت هست آنقدر مسابقهی عکاسی دادیم تا از بالای قابها کنار درخت انار نگاهم کنی. یا حتی بالای سد. شاید پیر شده بودی. آنقدر که سوند و ویلچیر و نوه داشتی. اما نمیدانستی تمام هویت من همان دو خط پیشانیات بود.تمام شب و روزی که میخواستم ببینم، میخواستم کشف کنم یا حتی به تو نشان بدهم. حالا. اسیر شدهایم. تو در خاک و من، کاغذ و ایستگاه.
هر سال دو جنین چال میکنم تا کسی مثل من نشود. یا حتی مثل تو. بی شهر، بی ده، با یک تخته نرد و ده ها کتاب شعر. لیوان کنار تخته نرد را دادی دستم، گفتی تقلب میکنی در طاس ریختن. با لیوان بریز. و باختم با لیوان. حالا آینه و شانههای چهارشنبه سوریام را برای بقیه هدیه میبرم.
باران هنوز مثل دوش روی سرم باز مانده و میریزد. و دود، دود، دودها را فوت میکنم به تابلوی ایستگاهها. شانه هایشان خسته شده. آخر هرچه کلنجار میروم نمیتوانم کنار بیایم. گفتم که دچار وسواس شدهام. و یک چیزی شبیه غرور. همهاش فکر میکنم یک نفر دارد زاغم را چوب میزند. بد هم مینویسم. بد! روز به روز بدتر . آنقدر که حالم از این فیگورهای نشستن و کاغذ گذاشتن به هم میخورد. هیچ جا راحت نیستم. به خاطر همین دلم خواست بروم زیر ایستگاهها. تا تو بمیری. این تلفن ناگهانی زنگ بزند. پرت و پلا بنویسم تا شاید نمیری. تا شاید – فقط شاید- خاطرهی تو را در این کلمات، برای نوههایت زنده گذاشتم.
زیرِ ایستگاهِ تابوت، هنگامی که شانههایم می لرزید یاد بهار افتادم. و عیدیِ کتابِ کوچکِ خیام… زار زدم.
۲۵/۱/۱۳۸۶
عمو داوود عمو داوود نازنین…
کاتر واقعیت زندگی ماست، مخصوصا وقتی که زردی اش آن را از همه چیز متمایز می کند. بار اولی که دیدمش شک نداشتم که بند نافم را با همین بریده اند و لاجرم روزی کار خودم را با همین ختم به خیر می کنم. مدت ها بود وبلاگ نخوانده بودم. بی حوصله بودم و فکرش را نمی کردم که کسی بخواهد خودش را این طور روی دایره بریزد که تو اینجا ریخته بودی. به یادت بودم این دو سه ماه آخر سال ۹۰ و حتی همین شب عیدی. اما دیگر بهت نمی گویم چون باور نمی کنی.
سعید جان ممنون که آمدی.
من هم همیشه به تو فکر می کنم. و باور می کنم که این روزهای آخر به فکرم بودی چون چندین بار زنگ زده بودی و من به موقع نشنیده بودم.
یکشنبه ی گذشته عجیب به یاد همه بودم.و عجیب به یادآن کاتر زرد و حتی هواکش زردی که به خدا می مانست.
چه حس دلتنگی عجیبی داشت.. حس کلافگی
ممنون از حضورتون.
خواندمتان . خلوت خوبی دارید
خواندمتان . خلوت خوبی دارید
آخرشم نفهمیدم کامنتم اومد یا نه !
ممنون استاد. قدم رنجه فرمودید. به خلوت شما هم سر زدم.
بسیـــــــــــار جالب
و سال نو مبارک
می خونمت و ببخشید که واقعا گاهی حسش نیست دیدگاه بیان کنم.
سالی همراه با بهترین ها رو برات آرزو می کنم
عید شما هم مبارک. ممنون که سر می زنید و اراجیف ما را می خوانید!
من هم خواندم. البته بعد از هفت هشت روز. روز اول کاری. ۵ فروردین ۹۱ ساعت ۱۱ صبح. با حس عجیبی نه شببه به بیشتر مواقع. چیزی شبیه …دوست دارم صداتو بشنوم.
سلام/خواستم سال نو را تبریک بگویم و روزهای شاد را برای شما آرزومندم
مرسی حمید جان. عید شما هم مبارک.
این قانون همیشگی دنیاست:
هرکس که اول میرود نمیرود