آن سالها غزل میگفتم در وزنهای مستعمل و فرسودهی قدیمی. آن سالها یعنی روزهایی که آنقدر انرژی داری که دلت میخواهد همه چیز را تجربه کنی. سالها گذشت تا از قالبهای قدیمی فاصله گرفتم و سالهای بعدش هم فقط داستان نوشتم چرا که دیگر زمان تجربههای پراکنده گذشته بود. یکی از آن تجربهها که همیشه در ذهنم زنده مانده همین غزل پیش روست. غلط های فنیاش و تلخی لحنش را به بزرگواری ببخشید.
پس این هفته را با یک غزل چند سال پیش شروع میکنم که مخاطبش را به عمد فراموش کردهام:
بوسهی پر داغ تو را، سینهی پرتاب تو را دیدهی مهتاب تو را، آن غم و غمدیده منم
دست پر از یاس و سمن، آن رز و آن طرف چمن این گل و گلدسته تو را، باغ خزان دیده منم
باده تو را جام تو را، عشق تو را عیش تو را میکده صد پشت تو را، مست نخندیده منم
مسجد و این مدرسهها، آن بت و این بتکدهها کعبهی پر راز تو را، خاک به سر دیده منم
سیرهی خوشبخت تو را، ساقی سرمست تو را چهرهی پر برق تو را، صورت رنجیده منم
نادم و سالار جهان، خانه و کاشانهی آن خواجهی درگاه تو را شیخ سراپرده منم
شادی این وصل تو را، کاسهی پر شهد تو را آن دل پر شور تو را، این سر شوریده منم
ساده در این راه منم، سالک این راه منم مقصد و مقصود تو را، دیدهی خوندیده منم
۱۳۷۸
نمی دونم چرا اما انگارغزل کارکردش رو در انتقال حس و پیام سراینده از دست داده! شایدم برای من این طور باشه.
با شناختی که من از نثر و طبع نازک و ظریفت دارم، شک ندارم در زمینه ی شعر نو و یا سپید بسیار درخشان و قوی تر خواهی بود.