زیرزمین بعد از جنگ و رفتن جدبزرگ تبدیل شد به انباری.شک ندارم که یکی از لذتهای بزرگ زندگی کشف انباری هاست.
گوشهی سمت چپ قبل از اینکه به آخر انباری دراز برسید چند کارتن و بعدش چند صندوقچهی آبی و سیاه است. آن آخر هم که آچار و ابزار پدربزرگ ولو شده و حق دست زدن
ندارید. اسباببازیها هم که به طرز ماهرانه ای قایم شده. در بین جهاز عمهی کوچک هم جذابیتی نیست میماند یک کوه نشریهی قبل از انقلاب در این کارتن های جلویی که حاصل جوانی کردن پدر و عمه بزرگ ها بود. اولش عموی کوچک رفت سراغشان و آنقدر از توی مجلهی جوانان امروز عکسهای هنرپیشهها را در آورد و برید و زد به دیوار اطاقش که هیچ چیز ازشان نماند. البته قبلش چند تا ژورنال کالاهای امریکایی بود که تمام رویاهای زندگیام شده بودند. اسباب بازیهای پیشرفته مثلن بیسیم راس راستکی، قایق بادی بزرگ،ماشین کوچک که چراغ واقعی دارد و …
بزرگتر که شدم دو سه تا فردوسی و سیاه سفید بر میداشتم و روی تخت تراس زیر آفتاب می خواندم.بعضی روزها هم اطلاعات هفتگی و عکسهایی از تاجگذاری و خوانندهها و مراسم انتخاب دختر شایسته با حضور گوگوش.
تنها رنگ های کودکی مان همینها بود. و سالی یکبار زعفران شله زرد یا قیمه نذری. و خون پاشیده روی صفحهی سینما از فیلم کانی مانگا. حتی شلوارهایم همه رنگ خاکی یا چریکی داشت آن زمان. روی موج نسل جدید بزرگ شدیم. شوهر عمهی دوم سبیل هایش را تاب داد و گفت:«شما از جووونی تون هیچ چی نفهمیدین.» راست می گفت. و جوانی فقط عرق خوردن در کافهها و دختربازیهای رنگارنگ نبود که شنیدن بدون هول صدای خواننده ها بود.که بدون ترس تولد گرفتن بود.که دریا رفتن خانوادگی بود.که پوشیدن جین و آستین کوتاه بود.بازی ورق و تخته نرد روی چمنهای سیزده بدر بود.که عاشقی بدون ترس بود.(البته پسرها، از رها شدن موهایشان در باد چیزی نمی فهمند!) انگار بعد از انقلاب همه، درهای خانهیشان را بسته بودند به روی بیرون. ترس بدی همه جا بود حتی در پیکنیک هایمان. شادی جمعی از زندگی ما رخت بسته بود.تنها از رنگ آن روزها تزئینات دههی فجر را یادم میآید.
از همان سالها شروع شد رفتن به خارج. همه داشتند می رفتند. و رفتند. دیدن لبخند در پیادهروها امروز یک رویاست. همه با هم غریبهاند و ضربالمثل های خاصی دائم تکرار میشوند: «گرگ نباشی می خورنت، زرنگ نباشی کلات پس معرکه اس، من نخورم یکی دیگه میخوره…»
***
گوگوش و حتی خواننده های لس آنجلسی امروزه (آنهایی که از ایران رفتهاند آن سالها)
بخشی از حافظهی شادی و عاشقی این کشورند. فارغ از زندگی شخصیشان ما نسل دههی ۵۰ و ۶۰ با تک تک آهنگ هایشان زندگی کردهایم. گوگوش نماد نسل سوختهی دیگری هم هست که ما حتی نام آنها را نمیدانیم.نسلی که متانت جزیی از هویت ایرانی شان بود. ترانهسراها، نویسندهها و آهنگسازها و هنرپیشهها. آنهایی که برای ما احساس میآوردند و مرورشان هوای این دوره را لطیف تر میکند.
زمانی که گوگوش آکادمی را میبینم حسی مثل ورق زدن نشریات آن دوره دارم. یا حسی مثل دیدن شوی میخک نقرهای و سریال دایی جان ناپلئون. حس از دست رفتن رویاها و خاطرهها. حسی که میگوید ما ایرانیها اگر آزادی داشته باشیم ظرفیتش را داریم. ما خوب بلدیم درکنار هم فارغ از جنسیت کار کنیم. ما ظرف شاد بودمان را اندازه داریم.ما با غربیها تفاوتهای بزرگی داریم.
ماهواره تهاجم فرهنگی است یا کانال تلویزیونی من و تو وابسته است و انقلاب مخملی را کمک می کند و اخبارش یکطرفه است به من ربطی ندارد.این که در جزئیاتش چه میگذرد هم همینطور. اینکه سطح برنامه پایین است و من آدم چیپ و بی کلاسی هستم هم شکی درش نیست. اما من تلویزیونی را که در خانواده شادی میآورد، مادرم را یاد خاطراتش می اندازد و مرا به تماشای تحقق رویاهای ۱۰ نفر حتی میبرد دوست دارم. درکنار هم بودن بدون آزار دیگری. بدون دروغ و دورویی. با زبان فارسی و خوی ایرانی.من برنامه ای که شادی جمعی را به یاد پدرم می آورد بدون سانسور دوست دارم. من هم نسلانی که برای بدست آوردن اعتماد بنفس گم کردهشان در این سالها تلاش میکنند دوست دارم.
رویای آنها بخشی از رویای این سرزمین است.
از گوگوش آکادمی و تلویزیون من و تو ممنونم.
آهنگ یه حرفایی را از اینجا گوش کنید.
ﺳﻠﺎﻡ
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ۳۰, ۴۰ ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﻓﺸﻨﮓ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﺪﻳﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﻟﺎﻥ ۴۱ ﻭ ۴۲ ﺳﺎﻟﺘﻮﻥ ﻫﺴﺖ 🙂
ممنون علی جان. لطف داری.
سلام گل پسر
من از سایت مژده خانم به اینجا هدایت شدم
ای کاش می دونستم سایت مژده خانوم کجاست!
هرگز کسی کودکیم را اینقدر نزدیک باز نکرده بود…
میخواستم آن زیر زمین را یک بار دیگر بسازم گفتند بدون صاحب خانه ارزشی ندارد، ولی بالاخره هر کداممان تکه ای از وسایل آن زیر زمین داریم. یاد صاحبشان به خیر.
Besyar ziba va az dele ma bod.
salamate ghalamet eftekhare nasle mane.
بزرگوارید علیرضا خان. افتخار دادید.
چه زیبا نوشتی عزیز! و چه دلنواز بود..|
ممنون پدرام جان.
من تلویزیونی را که در خانواده شادی میآورد، مادرم را یاد خاطراتش می اندازد…من برنامه ای که شادی جمعی را به یاد پدرم می آورد بدون سانسور دوست دارم…
**زمانی که گوگوش آکادمی را میبینم حسی مثل ورق زدن نشریات آن دوره دارم. یا حسی مثل دیدن شوی میخک نقرهای و سریال دایی جان ناپلئون. حس از دست رفتن رویاها و خاطرهها. حسی که میگوید ما ایرانیها اگر آزادی داشته باشیم ظرفیتش را داریم. ما خوب بلدیم درکنار هم فارغ از جنسیت کار کنیم. ما ظرف شاد بودمان را اندازه داریم.ما با غربیها تفاوتهای بزرگی داریم.**
چقدر زیبا این خاطرات را به تصویر کشیدین،با خواندن این متن رفتم به زیر زمین خونه عمه خانم که ما چقدر کوچیک بودیم و کنجکاو تا ببینیم چی توی اون انباری هست و چه چیزها که در انباریهای اون زمان پیدا نمیشد!اتاقهایی که مرتب شده بود برای ظهرهای گرم تابستان، همه به هوای خنکی زیر زمین برای استراحت نیمروزی اونجا میرفتند ما هم از فرصت استفاده میکردیم در حوض خوشگل فیروزه ای رنگ وسط حیاط آب تنی میکردیم و چه مزه ای میداد….!!افسوس که حالا فقط از اونها یک رویا باقی مونده،
کجاست اون خونه…آدماش کجان…هیچی نمونده…جز یه مشت یادگار….
دیگه گریه ام گرفت و نمیتونم چیزی بنویسم.
یادآوری این خاطرات هم تلخه و هم خیلی شیرین سپاس پیمان بسیار عزیز فوق العاده بود.
افق تاریک٬
دنیا تنگ٬
نومیدی توان فرساست
می دانم !
ولیکن ره سپردن در سیاهی٬
رو به سوی روشنی٬ زیباست
می دانی ؟
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار٬ دل مسپار !
که مرغانِ گلستان زاد٬
ــ که سرشارند از آواز آزادی ــ
نمی دانند هرگز٬ لذت و ذوق رهایی را
و رعنایانِ تن در نور پرورده٬
نمی دانند در پایانِ تاریکی٬ شکوه روشنایی را !
سلام با اجازتون متن زیبای شما را برای استفاده دیگران به اشتراک گذاشتم
از لینکی که آقای خلعتبری توی ف ب گذاشته بودن اومدم اینجا و نوشته ی زیباتو خوندم. حق مطلب رو ادا کردیو ممنونتم 🙂
زحمت کشیدید نیلوفر خانم
با اینکه از طرفداران خانم گوگوش نبودم, نیستم و نخواهم بود,ولی از نظر من, گوگوش بهترین خواننده زن ایرانی است وهرگز تکرار نخواهدشد؛ حتی یک درصد هم احتمال تکرار شدن خانم گوگوش نیست.
متن زیبایی بود من از فیس بوک هومن خلعتبری به اینجا هدایت شدم. اونجا که میدونی کجاست؟ خیلی از حرفات درست بود اما تو آکادمی دروغ گفتن این یادت باشه نصیحت کوروش یادت هست؟ خدا این کشور رو از دروغ دشمن و خشکسالی حفظ کنه
خوشحالم که می بینم یه نفر پیدا شد که فقط دنبال ایرادهای این برنامه نباشه و بگه که همه از هر نسلی ، این برنامه رو دوست داشتن و یه جورایی انگار یه حس مشترک بین ما ایجاد کرده بود، حسی که شاید مدتهاست گم شده.و خوشحالم که از این بین می بینم تصویر آوا رو گذاشتین، کسی که شاید نماد جوانی است که غربت ایرانی بودنش رو کمرنگ نکرده.
خیلی خوب بود واسه کسایی که مثل من حرفاشون تو گلوشون خفه شده انگار می دونستی تو دلمون چی میگذره
قطار! راهت را بگیرو برو..نه کوه توان ریزش دارد نه ریز علی پیراهن اضافه!
روزگار دیگریست…
روزگار من روزگار من و تو روزگار نسلی سوخته
بسیار زیبا بود دوست من کمی ارامم کرد.
نسل من، نسل سوخته… نسلی درگیر در گذار فرهنگی، بی هویت، بی نام، بی فرهنگ… نسلی که تا چشم باز کرد انقلاب بود و کشتار و جنگ و مرگ و وحشت و ترور و جنایت… نسلی که با چشمان تر نگران خوشبختی نسل بعد از خود است بی آنکه خود طعم خوشبختی را چشیده باشد … نسلی که آنقدر طعم آزادی را نچشید تا معنی آزادی از یادش رفت… نسلی که امنیت برایش یک آرزوی دست نیافتنی است… نسلی که اردیبهشتش ناگهان به آذر پیوست بی آنکه از تابستان خبری باشد… و کی باشد که… اسفند را در آغوش کشم …
جانا سخن از زبان ما میگویی…
خیلی خوب بود
منم از شبکه منو تو متشکرم
درود، به خاطره هامون جنگ و مدرسه سه شیفته رو یادتون رفت اضافه کنین ، ما نسلی هستیم که بین ۲ نسل قبل و بعد خودمون گیر افتادیم ، بیشتر شبیه قبلی هامون هستیم ، چون اونها سعی کردن مثل خودشون بزرگمون کنن ، یک کم هم شبیه بعدیهامون هستیم چون بالاخره جوونیم دیگه ، اما هیچ کدومشون نمی تونن ما رو درک کنن و اینجوری شد که ما شدیم نسل سوخته ، نه از شادیهای نسل قبلیمون چیزی می دونیم و نه می تونیم مثل نسل بعدیمون شادی کنیم (زشته آخه مردم چی می گن ؟)
راستی از رها شدن مو ها تو باد صحبت کردید ، کاملا” درک می کنم ولی دخترها هم نمی دونن چه حسی داره مو داشتن سر کلاس ، چون می دونین که پسرها باید همیشه نمره ۴ کله رو می تراشیدن ، و حتما” این رو همه درک می کنن چه حسی بدی به آدم دست میده ، وقتی بزرگ می شی و یاد حرف معلم دینی کلاس پنجم دبستان می افتی که می گفت تمام این دانشمندهای خارجی که مسلمون نبودن می رن جهنم چون نماز نمی خوندن (!!!!!؟؟؟؟؟؟)
من همیشه وهمه جا گفتم وخواهم گفت که tv manoto یه زندگی جدیدی برای ما ایرانی ها بوجود اورده است ازشما متشکرم فقط جای بهروز وثوقی بین ماخالی هست
ایول, همیشه ازین نوع مطلب نوشتن تو بلاگ خوشم میومد!
چه تفسیر جالبی ..لذت بردم
doseton daram hamatono bazam az in barname ha dashte bashid
عالی …
خیلی قشنگ گفتی:)
انقد زیبا و عمیق حق مطلب رو ادا کردی که دیگه جایی برای هیچ حرف و نظری باقی نموند !!
با اینکه قبل انقلاب نبودم از این جملات گریه کردم….واقعا اسارت تا کی؟؟؟؟تقصیر ما نسل جدیدا چیه؟ که باید حسرت بخوریم!!!!کی جواب میده…..
درود . آوا جان بسیار زیبا و روان نوشته ای
میدونم که دلت طاقت نیاورد و قسمتی از حرفای
ناگفته ما رو گفته ای . *دوستت داریم*
با سپاس.
این وبلاگ متعلق به آوا خانم یا آقای خلعتبری نیست. اگر کمی دقت می کردین متوجه می شدین.
ava jan,yekbar tooye ghesmate akhare akademi ba sohbathaye por maghzet ashke maro dar avordi va inbar ba neveshteye delneshinet ke mano vaghean yade dorane koodakim endakht va khaterate zirshirvaniye khaneye madarbozorg va darki ke che kamel va ziba az oon doran dari ke shayad bishtar be pedaro madare ma talogh dare ta ma ,mamnoon az tashakore zibayi ke az manoto kardi ,harfe mano zadi harfe ma
دوست عزیز ممنون از کامنت زیباتون ، اما اگر زحمت کشیده بودین و دقت می کردین متوجه می شدین این وبلاگ متعلق به آوا خانم نیست. چندین بار تکرار کردم. قبلن. با این کارتون بقیه ی دوستان رو به اشتباه می اندازین.
پیمان جان بهت تبریک می گم از اینکه اینقدر قشنگ وضعیت نسل ما رو توصیف کردی ولی یادت باشه که خیلی از هم نسلیهای تو آن دوران رو در اضطرب و استرس جنگ و آوارگی گذروندند . به نظر من همه ما مقصر هستیم آگه کسی بخواهد می تونه آنچه را که الان با حسرت یاد می کنه نگه داره چرا خارجی ها خانه های قدیمی ایشان ایتقدر با ارزش نگهداری می کنند و ما خودمان برای گذشته تاریخ و هویتمان و حتی خانه های پدرایمان ارزش قائل نیستم وقتی که صحبت خراب کردن و برج ساختن و سود فراوان می شه یادمان می ره که ما اینجا بچه گی کردیم و … ما در خراب کردن خیلی استادیم….هرجند منکر آنچه بر ما گذشت و با ما کردند نیستم …
گوگوشش خیلی نامردی ما رو تنها گذاشتی و رفتی
وقتی این مطلبا میخوندم نمیدونم چرا ناخودآگاه بوی رب گوجه دست ساز توی دماغم پیچید. صدای جر وبحث بچه ها تو گرما و سکوت ظهر تابستون تو کوچه. صدای بهم خوردن تیله های رنگارنگ، یاد کمد پر از نوار کاست افتادم که همیشه درش قفل بود و همه نسبت بهش خیلی محتاط.
دفعه اوله که اتفاقی اومدم وبلاگ شما، ولی هرکی هستی دمت گرم. یادش بخیر اون روزا…
ممنونم از لطفتون. نوشته ی شما بسیار بسیار پر انرژیه.