بهار! بهار! عین جادوگر دیوانهای که پارچههای رنگوارنگ از توی صندوقاش پخش کند، زمین از ساقههای زعفران و ارغوان و یاس زرد، رنگ بیرون میداد. تیغههای ایریس، شکوفههای سفید و صورتی و سبز سیب، زنبقهای درشت و نرگسهای زرد پیدا شدند.
پدربزرگ تو حیاط ایستاد و هورا کشید. نسیمی آمد و بارانی از نطفههای افرا را در غنچههای سبز نرم فرو بارید. غنچهها لای مولای پدربزرگ گیر کردند. پدربزرگ حظ کرد و سرش را تکان داد، انگار تاج گل بر سرش گذاشته بودند. از خوشحالی رقصاش گرفت، پایش را برای رقص پیرمردوار بلند کرد و روی پاشنهی پایش سر خورد و با کون به زمین افتاد. به این ترتیب بود که لگن خاصرهی خود را شکست و وارد یک دورهی بیماری شد که دیگر از آن بلند نشد. اما بهار پر از شادی بود و پدربزرگ حتی درد هم که میکشید لبخند میزد. همه جا شیره به تن درختها میدوید و پرندهها میخواندند… .
ابتدای بخش ۲۷ رمان «رگتایم» اثر ای.ال دکتروف – ترجمهی نجف دریابندری – شرکت سهامی انتشارات خوارزمی