ابتدا قسمت اول و دوم را بخوانید.
.
قسمت سوم:
سعید: حالا معتقدم با توجه به چیزهایی که گفته شد راه باز می شود برای نقد کردن. یعنی هر گونه آفرینشی اگر ازین مسیر حرکت نکند ناموفق است و می افتد آن طرف خط، مثلن کیمیایی می شویم یا بیضایی یا دولت آبادی یا هر کس دیگر.
جعفر: یعنی اگر ذهن به مسیری بیفتد تا انتها میرود؟ یعنی دوستانی که سراغ سریال رفتند دیگر آنطرفی ماندند و به دنیای فیلم نیامدند؟ من مصداق بیرونی حرفهای شما را در این میبینم. در این که زندگی و زیست یک هنرمند باید هنری باشد. یعنی باید شعبههای وجودمان را در هستی گسترش دهیم.
سعید: جواب من به این حرف این است که بیایید سطح بالاترین آثار سینمایی امریکایی را با خودمان مقایسه کنید با این دیدگاه. مثلن من معتقدم امریکا با فرهنگ، تاریخی که از آن گذر کرده و تجربه ی زندگی که در آنجا وجود دارد امروزه سطح بالاترین آثارشان آثار پارودیک و کمدی است. طنز مبتنی بر پارودی. کارهای تارانتینو، برادران کوئن، وودی آلن و… عمیق ترین آثارشان امروزه مبتنی بر طنزی است که گذشته را به شوخی و نقد میکشد بصورت پارودیک. مثلن مقاله فردریک جیمسون توضیح میدهد که فیلم شاینیگ استنلی کوبریک فیلمی است که نشان میدهد تاریخ امریکا همانند یک روح سرگردان در شخصیتها و فضا حلول کرده است (Pastiche) مثلن تیم برتون در اد وود و ادوارد دست قیچی و بیگ فیش. در ایران امروز عمیق ترین آثار آنهایی هستند که نقد اجتماعی بکنند. البته اگر بتوانند. تئاتر البته پیچیدهتر است و شاید باید گفت که ما تئاتر نداریم. تئاتر وابسنگی زیادی به پیشرفت یک جامعه دارد و به خاطر همین تئاتر خوب شاخص پیشرفت یک جامعه است و ما خیلی باید برویم تا به آن تئاتر ایده آل برسیم. تئاتر در خودش و صرفن با تکیه بر عناصر درونی خودش نمی تواند نقد شود.
کاوه: اگر این حرف را در مورد تئاتر قبول کنیم باید همین ها را در مورد سینما هم بپذیریم. در سینمای ما وقتی اصغر فرهادی هست در تئاتر ما هم شبیه آن هست. مثلن امیر رضا کوهستانی یا محمد یعقوبی. پس نمی شود این حرف را کامل پذیرفت، چون استثناء دارد.
جعفر: کاوه اجازه هست از تلفن خانه ی شما تلفن بزنم؟
کاوه: تلفن قطع است! فکر کنم کابل برگردان شده.
جعفر: پارودی یک جور به هم ریختن هنجارهاست؟
سعید: در آخرین فیلم تارانتینو صحنهای هست … فیلم حرامزادههای لعنتی…
کاوه: دقیقن! دست بردن در امر واقعی زندگی و آن را پارودیک کردن کار سختی است. تازه در این فیلم پارودی یک وجهه کاراست.
(اینجا بحث نامرتبطی با موضوع اصلی پیرامون کلمهی درک و پرسه زدن هنری شکل میگیرد که حذف شده است.)
سعید: حالا میشود در مورد روایت حرف زد. حالا میشود روایت را با چیزی مثل نقالی مقایسه کرد؛ راوی و نقال – نقل و روایت. اشاره ای به تعریف گلشیری دارم در اینجا. در هر دوی روایت و نقالی یک قصه وجود دارد اما معتقدم که در روایت شخصیتها ساخته میشود و قصه را پیش میبرد. یعنی قصه را میشود به شخصیت ها تجزیه کرد. شخصیت سه ویژگی دارد: یکی نام یکی چند صفت و دیگری کنشهاست. حالا این کنشها و صفات ویژگیها دارد. مثلن کنشها در مقابل دیگر شخصیت ها پیش می آید. یعنی کنش منزوی و محدود به خودش نداریم. یعنی کنشها همدیگر را شکل می دهند. کنش ها transcendental هستند یعنی فرارونده است یعنی از سطح خود شخصیت فراتر میرود. صفت ها هم می تواند تحت تاثیر این کنش ها تغییراتی کنند. حالا این شخصیتها را می توان یک object درنظر گرفت. این object ها چفت و بست هایشان معلوم است و معلوم است با چه کسانی سرو کله میزنند و کنش ها در رابطه با چه object هایی تعریف شده. حالا اگر این ها را در کنار هم بگذاریم قصه مثل یک رود روان میشود. هم روایت و هم نقل گفتیم که محملی است برای قصه گویی. در روایتگری این قصه در تعاملات بین این object ها شکل می گیرد و حرکت می کند. مثل یک اتومبیل، مثلن اگر رادیو پخش ماشین را در بیاورید ارتباطاتش با ماشین معلوم است، خروجی ورودیها معلوم است. از کجا برق می گیرد و به کجا صدا را میفرستد. حتی قطعات مختلف موتور یا مثال بهتر همین کامپیوتر است. ویژگی هایی دارد و ارتباطاتش مشخص است که وقتی قطعه ای را به آن plug می کنید play میشود و کار می کند. قطعاتی تعریف شده بر اساس ارتباطات تعریف شده که با هم وقتی اتصال می دهیم کار می کند. قصه چیزی خارج از این تعریف نیست. به خاطر همین شما می توانید یک object را بردارید و ببرید جای دیگر استفاده کنید. مثلن جان فورد در فیلم هایش ازین کار زیاد انجام داده. یا مثلن بیلی وایلدر. تیپ هم نیستند. شخصیتِ درست دراماتیک هستند.
روایت چیزی نیست مگر مجموعهی چند شخصیت و ارتباطشان با هم. این تعریف در مقابل نقالی است. نقال شخصیتها را از بستر کنشها وصفات بیرون نمیآورد بلکه در بستر زمان و به شکل تدریجی جلو میرود مثل قصههای مادربزرگها. گلشیری میگوید در داستان دولت آبادی، کلیدر، اکثریتِ رمان، نقالیِ قصه است تا روایت. به قولی شخصیت را اگر خوب ساخته باشی هر جا که رهایش کنی قصه می سازد. شخصیتهای خوب در کنار هم لاجرم قصهی خوب بوجود میآورند و اصلن چاره ای نیست جز این که با این کنشها قصهای بوجود بیاید.
حالا تولستوی را ببینید در آناکارنینا یا مرگ ایوان ایلیچ، عالی است، ولی داستایوفسکی دراین تعریفی که کردیم ضعیف است مگر آنهایی که تحت تاثیر گوگول نوشته است.
در داستان کوتاه هم همین ها را داریم. روایت از مجرای شخصیت ها شکل میگیرد. حالا اگر شخصیت را خوب نساخته باشی و بخواهی قصه ات را تعریف کنی می روی در مرز نقالی. میشوی دولت آبادی. البته در کلیدر، عمو ومادر، بلقیس، شخصیتهای خوبی هستند. مثلن در فیلم دوئل درویش یک شخصیت ساخته شده و تمام روایت روی دوش آن افتاده است. همان یحیی که کشته می شود. قسمت دوم کاملن بیهوده است.
شخصیت ها باید باور شود. آن چه که موجود است به معنای آن نیست که واقعی است. و آن چه که نیست میتواند واقعی باشد. مثلن در مسخ آن شخصیت که تبدیل به سوسک می شود وجود ندارد اما واقعیست. هگل بهترین تعریف را این جا دارد: «امر واقعی معقول است و هر آنچه معقول است واقعی است.» ما هنرمان تحت سلطه ی امر موجود است و اگر هم امر واقعی وجود داشته باشد سرکوب شده است.
جعفر: چه پیشنهادی برای ما داری؟ یا حتی برای خودت؟!
سعید: من تنها پیشنهادی که می توانم بکنم نظم است. مثل همان حدیث رسول اکرم (ص) که می گوید توصیه میکنم شما را به تقوا و نظم در کارها. نظم در کلیه امور و جزئیات روزمره. انصافن توصیهی خوبی است هر دو مورد. شما حتی میتوانید معنی تقوا را پرهیز از اتلاف انرژی در نظر بگیرید. پرهیز از برآورده کردن امیالی که جز تلف شدن انرژی شما هیچ برایتان نداشته باشد. و منظم بودن. من هر کسی را دیدم که کاری میکند و نظم ندارد به جایی نرسیده است.
پایان
با تشکر از گروه ادبی سایه
.
پانوشت: گروه ادبی سایه پذیرای انتقادها و پیشنهادات شما پیرامون این مباحث میباشد. در ضمن برای دریافت فایلهای صوتی نیز میتوانید مکاتبه نمایید.
saayehgroup[at]gmail[dot]com یا peyman.goly[at]detail[dot]ir