قبل از اینکه دلایل را بگویم دو حاشیهنویسی کوچک دارم:
اول: آنهایی که به اجبار از ایران رفتهاند شامل حرفهای من نیستند. پناهندگان سیاسی بیشتر منظور نظر است، چرا که زندگی در خانه بهتر از زندگی در زندان است.
دوم: افرادی صرفن به ضرورت کار یا تحصیل دروسی که در ایران تدریس نمیشود مهاجرت نمودهاند که این بزرگواران هم منظور نظر من نیستند.
و اما دلایل:
یک: اینجا کشور من است. دیگرانی باید از اینجا بروند که جای مرا تنگ کردهاند. کسانی که فکر نمیکنم اینجا خانه و کشورشان باشد وقتی به راحتی آب دهانشان را از ماشین بیرون پرتاب می کنند. اینها ایران و هلند و کانادا برایشان یکسان است وقتی دلشان برای چمن های پارک ملت یا شاخه های درختان سرخه حصار و چیتگر نمیسوزد. اینها راحت میتوانند پول نفت را بگذارند در جیبشان و بروند از جیوردانوی ایتالیا یا دیتودی دبی خرید کنند. حتی زبان فارسی هم برایشان مهم نیست، شاید اگر عربی یا فرانسه،زبان اینجا بود برایشان فرق نمی کرد. این دوستان که خودشان هم نمیدانند دقیقن کجایی هستند و پول، کشورشان را تعیین میکند از آلودگی و خشک شدن رودخانهها و دریاها باکی ندارند. اینها باید بروند.
دو: من نانی که از آب و خاک و گندم این سرزمین و زحمت کشاورزان روستاهای دور ایران زمین بدست آمده است را خوردهام و بزرگ شدهام. سرزمین مادریام سالهاست که برای رشد فرزندانش هر چه دارد در اختیار گذارده اما هنوز بستری برای پیشرفتش مهیا نیست. میمانم تا نواقص را به پاس خاک مهربان این سرزمین برطرف کنم. و شاید برای فرهنگِ خُردی سالها مبارزه کنم و خون دلها بخورم.
سه: اگر ایرانی باشید باید برای آبادانی آن بکوشید. به همین سادگی. مخاطبم از کودک دو ساله است تا پیرمرد ۱۰۰ ساله. هیچ کشوری بدون زحمت نسلی آباد نشده است. طبق عادت ایرانی، هیچ نسلی هم حاضر نیست برای آیندگان زحمت بکشد حتی برای فرزندانش! که اگر فرزندانمان مهم بودند ماشینهای تک سرنشین را روانه خیابان نمیکردیم و مواظب مصرف آب و برق بودیم. اما من میمانم و تلاش میکنم برای نسل بعدی. با این که ممکن است در آن آینده وجود نداشته باشم.
(پاورقی: همیشه فکر می کردم این صاف نشستن خانمهای کرهای مربوط به نیاکان آنها میشود که خودشان را با آن کمربندهای عجیب زجر دادند تا صاف بایستند و بنشینند و حالا نسلهای جدید همه صاف هستند. و اضافه کنید قد بلندی اروپاییهایی که حتی آفتاب ندارند اما با تغذیه و ورزش نسل جدیدی را رقم زدهاند.)
چهار: من هم مثل شما خودخواه هستم ولی نه به آن اندازه که سرزمینم را برای یک مشت غریبه رها کنم و خودم روی یک قایق بادی در ینگه دنیا بنشینم، آبجو بخورم و آروغ روشنفکری بزنم و حتی برای آنها که مرا انگل میدانند خرحمالی مفت بکنم اما حاضر نشوم سالی حداقل یکبار به روستاهای ایران سر بزنم و کاری از پیش ببرم.
اهل نوستالژی و دلتنگی هستم اما نه تا به آن حد که چشم بروی سواحل زیبای اروپا و شهرهای بزرگ امریکا و امکانات دنیای توسعهیافته ببندم و از آنها لذت نبرم. حتمن در لحظهی ورود به مالزی و سنگاپور و دبی به یاد کیش و قشم آهی میکشم.
پنج: رفتن و درس خواندن در بهترین دانشگاههای دنیا و کارکردن در گوگل و ناسا کار شاقی برای نوابغ فراوان این سرزمین نیست. کار بزرگ برای بشریت زور زدن تا حل معادلات صد مجهولی است در سرزمین مادری. کار سخت پوشیدن کفش ملی و پاتن جامه و خرید چیت بهشهر است. کار بزرگ تولید و آموزش است در این قطعه زمین.
شش: فرزندم برای آیندهاش باید خود با دستاوردهایی که من برای او گذاردهام تلاش کند. اینکه بردارم بروم و رفاه روز دنیا را یه شبه به او هدیه کنم مثل این است که میلیاردها دلار پول را به دستش بدهم بدون آنکه بداند کیست. بهانهی فرزند برای رفتن اصلن بهانهی خوبی نیست چرا که اکثریت همانها که امروز در خارج هستند خودشان تصمیم گرفتهاند بروند نه به اجبار پدر و مادرشان.
هفت: مسالهی آزادی، امنیت، ترس از ابراز عقیده، آیندهای واهی، ترس از جنگ، امکانات و رفاه، ساختار اداری ناکارآمد و شلخته، و نبودن امید از مشکلات بزرگ و همیشگی ایران بوده و هست. اما آیا پاک کردن صورت مساله و عوض کردن ملیت دردی را از ما درمان کرده؟ چند میلیون استعداد ایرانی خارج از مرزها هستند؟ آیا گامی در جهت بهبود شرایط برداشتن و خستگیناپذیر تلاش کردن بدتر از شستن ظرف در رستوران های اروپاست؟ مگر تلاش و مبارزه جزیی از رسالت انسان بودن ما نیست؟
هشت: درک می کنم همهی آنهایی که بیمهری این سرزمین نثارشان شده. برای استقلال و آزادی این خاک،جوانانشان را دادهاند.اعضای بدنشان را هدیه کردهاند. و فحش هم خوردهاند. کارخانهی تولیدیشان با واردات زمینگیر شده است. همه جور هزینهای را تحمل کردهاند و حتی کوچکترین روزنهی امیدی ندیدهاند. شاید من اندازهی آن ها قدر این سرزمین را ندانم. اما به آیندهی آباد ایران سخت امیدوارم. چرا که این بیمهری،بیمهری دولت مردان است نه سرزمین ایران.
نه: میتوانم بروم و جوانیام را در دیسکوها و شهربازیهای دنیا بگذرانم. مک دونالد سق بزنم و برای مجلههای روز دنیا مقالهای در پایمال شدن حقوق زنان در ایران بنویسم، آن هم به زبان بیگانه. اما بهتر است این را بدانم که آیندهی ایران را در نبود من، همین کرهای ها و چینیها تعیین خواهند کرد. و من مجبورم دوباره برای از دست رفتن یک وجب خاک یا هویت، صفحهها مقاله بنویسم.
ده: صبح با سوپری سر کوچه کلی خندیدم سر بالا رفتن قیمت تخممرغ. جوانی است که با کلی سختی این سوپر امروزی (بقالی دیروزی) را بر پا کرده. هر چقدر تلاش کردم تا بتوانم دیالوگ امروزمان را در ذهنم به زبان دیگری ترجمه کنم نشد. گفتم این هم از عجایب زبان فارسی است دیگر. وقتی سوار مترو بودم درویشی بلندبلند میخواند و سوز صدایش برایم کمتر از بلوز و جاز نبود. عصری هم موقع برگشتن از سرکار با رانندهی میانسال راجع به قیمت گاز صحبت شد. همان مسالهی تخممرغ پیشآمد و بلندتر خندیدیم. سر راه خانه به دوست دوران دبیرستان برخوردم. همدیگر را در آغوش کشیدیم و روی صندلی های میدان نشستیم و گپ زدیم. شب دلم یک دفعه هوای مادربزرگ را کرد. ماشین را استارت زدیم و با شهرزاد سرزده به خانهاش رفتیم. صورتش را غرق بوسه کردم. آش رشته با سبزی تازه داشت. با پیاز داغ و نان سنگگ.
برای هفته ی بعد قرار داریم چند شهر جنوبی را بگردیم. عید هم اگر خدا بخواهد سفری به ایلام و لرستان داریم و زیباییهایی که تمام نمیشود.
یکی از اینها را حتی اگر کوچک باشد به زندگی ماجراجویانه در غرب وحشی ترجیح میدهم. حتی اگر بگویند قدرت ریسکت پایین است پسر جان!
میتوانید این تجربه را از یک پزشک که سالها اروپا بوده است هم بپرسید. جناب فرزین خان!
یازده: تعصب بد است از هر طرفی که بخواهید حساب کنید. این ناسیونالیسم شبه راسیسم(!) که به مدد اینترنت پررنگ شده حتی از جنبش سیاهان امریکا سالها عقبتر است. و جالب اینکه دستهای سنگ ایران را به سینه میزنند که حاضر نیستند برای یک روز حتی برگردند. این دوستان هم همان بهتر که برنگردند و دنبال واژههای بیگانه در زبان باشند تا برایش کمپینی راهاندازی کنند.
و دستهای دیگر آنقدر فرهنگ اعراب برایشان مهم شده که حتی ظاهرشان را شبیه آنها میکنند و در کلامشان واژه های بیگانه موج میزند. مخاطبم همهی آنهاییست که حقیقت را نمیبینند. حقیقت کشتی ایران است که همهی ایرانیها در آن نشستهاند. پس این دو دسته ایرانی نیستند که بخواهند بمانند یا بروند.
و من جزو هیچکدام نیستم.
دو دلیل از این دلایل ۴۳ گانه کاملن خصوصی است.میماند ۳۰ دلیل دیگر. قول میدهم در پستهای آینده یکییکی با هم بی حساب شویم. فعلن این ۱۱ تا نقد باشد تا بعد.
افق تاریک٬
دنیا تنگ٬
نومیدی توان فرساست
می دانم !
ولیکن ره سپردن در سیاهی٬
رو به سوی روشنی٬ زیباست
می دانی ؟
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار٬ دل مسپار !
که مرغانِ گلستان زاد٬
ــ که سرشارند از آواز آزادی ــ
نمی دانند هرگز٬ لذت و ذوق رهایی را
و رعنایانِ تن در نور پرورده٬
نمی دانند در پایانِ تاریکی٬ شکوه روشنایی را !
( این شعر را دوستی زحمت کشیده و ارسال کرده بودند به نام دلربا والا. از ایشان سپاسگزارم)
ادامه را در اینجا بخوانید.
وقتی همچین عقیده هایی رو نسبت به مهاجرت می خونم لذت می برم و تعجب می کنم… تعجبم از اینه که تمام دوستانم و نزدیک ترین کسانم مهاجرت کردن حالا چه درسی چه شغلی.. صفحه فیسبوک رو که باز می کنم تمام دوستام اونور دنیا هستن روزی هزار نفر ازم می پرسن تو چرا نمیای؟ تو چرا نمیری؟ تو اینجایی هنوز؟
و لذت می برم از اینکه کسانی هم هستند که مثل من فکر کنن
امروز روز عجیبی… با حالی که من نشستم پشت میزم و این قارقارک رو روشن کردم در ته تصوراتم هم نمی گنجید که سر از وبلاگ تو در بیارم و با خوندن این مطلب انقدر آروم بشم… ازت ممنونم…پیمان .. اونا که رفتند که رفتند اما ماها که موندیم و هنوز به موندن معتقدیم فراتر از همه دلایل دنیا یه دلیل اصلی داریم که تو هم بهش اشاره کردی: خاک… برای رفتن باید کند … از همه چیز و همه کس… از همه دلبستگیها و وابستگیها … از این خاک که که بی گناهترین است در طول تاریخ … وقتی رفتی دیگه حق نداری حرف بزنی… اظهار نظر کنی یا حتی نگران باشی… تو خاکت رو به حال خودش رها کردی و رفتی… مثل مادری که از فرط فقر و ناچاری فرزندش رو می زاره سر راه و می ره… این مادر دیگه صاحب اون فرزند نیست …دیگه حق دخالت و اظهار نظر نداره… باید سرش رو بندازه پایین و به راهی که رفته ادامه بده… درسته ماهایی که موندیم هم مجال اظهار نظر یا دخالت رو پیدا نمی کنیم اما می مونیم که خاک بی گناه تنها نمونه….این دلیل اونقدر قوی هست که پای مارو بند کنه به این زمین… که با همه سختیهاش بسازیم و تنها به آینده و آیندگان دل خوش کنیم…
ممنون که سر زدی. منتظرت بودم. قشنگ نوشتی. برای وبلاگم یه پست مهمان بنویس.
شما چند دسته رو فراموش کردید! یک دسته خانم ها هستن که با توجه به این که شما آقایی و محدودیت هایی که در سرزمین ما هست هم به طور سنتی و هم مذهبی و حکومتی بسیار بسیار بیشتر از آقایونه، و به این دلیل معتقدم نمی شه قضاوتی کرد در موردشون، و یک دسته کسی مثل من، که با چهار مقاله و فوق لیسانی کنترل از دانشگاه صنعتی اصفهان و با توجه به قبولی در بخش کتبی آزمون دکترای خواجه نصیر اجازه ی این رو ندارم که دکترا بخونم و در سن ۲۹ سالگی باید برم سربازی حدود دو سال و در سن ۳۱ سالگی وارد بازار کار بشم چون دیگه قبول شدن در دکترا تقریبا محاله. تعداد دسته های آدم ها خیلی بیشتر از اونیه که در این نوشته ی شما اومده و اینقدر راحت نمی شه همه رو با یک چوب راند.
البته با دلایلتون مخصوصا یک و دو کاملا موافقم. اینجا یکسری هستن که صرف پولدار بودن پدر و مادرشون دسته ای مهاجرت کرده ن و همین ها مایه ی شرم و ننگ ملت ایران هستن اینجا، با وضع رانندگی، خوردن حق مردم و مخصوصا هم وطن های مظلومشون و…
راستی یه چیز دیگه اون شب که خونه مهدی این داستان مطرح شد و کلی جنگ کردیم با بچه ها به این نتیجه رسیدم که نمی شه کسی رو متقاعد به رفتن یا موندن کرد… این داستان خیلی درونی… خیلی شخصی و هرکسی باید با خودش به این نتیجه برسه که بمونه یا بره… بحث کردن کاملا بی فایده است…
با من بحث کردن بی فایده بود ظاهرن. در اون شب 🙁
به نظرم داری دلیل موندنتو واسه خودت توجیه می کنی.حرفات خیلی منطقی و دلنشینن اما مردم ما همون مردمین که بی فرهنگی تو ذاتشون نهادینه شده.ما ملتی هستیم فضول عقده ای ترسو.عزیزم با موندن من و تو تو این خراب شده چیزی درست نمی شه بایس سالیان سال بگذره تا بر اساس فرضیه داروین نسلهای بهتری جای نسل مارو بگیرن
چرا وقتی میریم خارج از کشور هممون متمدن می شیم پس؟
مطلب از دیدگاه خودت قابل احترام اما همونطور که تو هشت نوشتی من و خیلی های دیگه مثل من جز بی مهری از اون سرزمین و آدمهاش ندیدیم من بهایی یا کلیمی نیستم که اگه پای حرفهای اونا بشینی تازه میفهمی ایران چیزی که تو شناختی فقط نیست ، اما من از خودم بگم برای من فارسی بهترین زبان دنیاست برای من ایران بهترین جای دنیاست اما بهترین ادمهای دنیا توش زندگی نمیکنن، من تو مدتی که تو ایران بودم حداقل برای ۴۰۰ نفر کار ایجاد کردم اولین اختراع خودم رو برای بهره برداری به یک موسسه خیریه بخشیدم حالا نمیخوام فقط از خودم تعریف کنم اما من و خیلی های مثل من دین خودمون رو به ایران پرداخت کردیم اما چی نصیبمون شد ؟ یه بچه های نازنین وزارت بالا اومدن سراغم که تو چرا خمس مالت رو نمیدی ؟ ۳ روز تو توالت نگه داشتن تا با رضایت کامل نصب به پرداختش اقدام کردیم گفتم اینا دولتی هستن یک مشت حیوان روزمزداماتمامی نداشت محبت هموطنها یه روز کارگر کارخونه یه روز دوست یه روز فامیل یه روز… اینقدر زیاد شد که دیدم یه جا کار مشکله نمیشه که من برای اینکه حق خودم رو بگیرم باید به همه رشوه بدم نمیشه که من چون تو کارم موفق بودم بخوام به همه باج بدم، یه روز تو چهارراه پارک وی پشت چراغ قرمز یه هموطن موتور سوار اومد پاشو گذاشت رو آیینه بغل گفت ۵۰ هزار بیا بالا تا نشکونمش !!! بالاخره آنی شد که باید میشد دست دخترم رو گرفتم به تمام امکاناتم پشت کردم اومدم بیرون اینجا شاید اون امکانات رو نداشته باشم که مطمئنم تا چند سال دیگه حتما خواهم داشت اما با همه کمبودها دارم راحت زندگی میکنم دوست من همه ما دنبال کلید طلا و آینده روشن از اونجا بیرون نرفتیم این هموطنها بودن که ما رو مجبور به رفتن کردن
سلام. همه دلایلت قبول.من هم دوست ندارم وطنم را ترک کنم. اما عوض شدن یک ملت و خلقیاتش کاری است بس مشکل و طاقت فرسا.ما اندکیم. ما بیشمار نیستیم. در تمام جهان هم اهل اندیشه اندکند و عامه برایشان تصمیم می گیرند.
استاد افتخار دادید و به کلبهی فقرا قدم گذاشتید.
سپاس
سلام دوست من
از طریق فیس بوک یکی از دوستان به وبلاگ شما راهنمایی شدم.
نوشته تان گرچه در جاهایی قابل نقد هست ولی در کل دیدگاهتان ارزشمند است.
یکی از مواردی که در جامعه با آن روبرو هستیم تعاریف غلط از واژه ها و جایگاههاست. به عنوان مثال عنوان کلمه نخبه امروزه به کسی اتلاق میشود که چند موفقیت فردی داشته و مثلا مقاله ای نوشته و نمره ای آورده و یا احیانا مدالی تصاحب کرده است. در حالی که اگر تعریف درست و جسورانه ای از نخبه گی را ارائه داده بودیم خیلی از این مدئیان طلبکار، دیگر نخبه محسوب نمیشدند.
همانگونه که شما نیز اشاره کرده بودید، اگر میبینیم جوامعی امروز حرفی برای گفتن دارند و احیانا کعبه آمال عده ای شده اند، نتیجه تلاش نخبه گان آنها در طول قرن هاست. کیست که نداند امثال کپلر در فقر و گرسنه گی مرزهای دانش را در نوردیدند یا امثال گالیله تا پای جان برای تبیین علم مایه نگذاشتند.
در جامعه ما نیز اگر به واقع نگاه کنیم، نخبگان واقعی چه بسا گمنام و بی توقع بار سیل نخبه نما ها را بر دوش میکشند و هر روز بر سر افرازی این مرزو بوم می افزایند.همانگونه که در سالیان دفاع مقدس با دستان خالی همه معادلات کلاسیک را بر هم ریختند.
اگر روزی تعاریف اینچنینی درست جا بیفتند، برخی مسائل خود بخود از بین خواهند رفت و جامعه بسمت تعالی خویش با سرعت بیشتری پیش خواهد رفت.
ممنون جناب جاهد از شما، به علت دیدگاه ریزبینانه.
سلام پیمان جان، رضا انصاری هستم (دانشگاه اصفهان اگر یادت باشه و شبی خدمت شما و کاوه اویسی و محمود غزنوی! بودیم به اتفاق شهرام بدخشان مهر). مدت کوتاهی است به دور دست از ایران آمدم. در انتظار سایر ادله شما. باب گفتگویی بس طولانی رو باز کردی.
ای میل زدم براتون استاد.
سلام
لذت بردم و تاثیر گذار بود.
ممنون علی جان
فروید در سال ۱۹۳۸ پس از حمله نازی ها مجبور به مهاجرت از اتریش به لندن شد و چند روز پس از رسیدن نوشت ” به احساس پیروزی که به من دست داد وقتی که شما را دیدم کمی غم اضافه کنید زیرا علی رغم همه چیز من عمیقا عاشق آن زندانی بودم که من را از آن آزاد کرده اند”.
http://khoonegeli.blogfa.com/8909.aspx
(شماره۴)=(جانا سخن از زبان ما میگویی)
چیت بهشهر چیه؟
چیت یک نوع پارچه است که توسط کارخانه ای در بهشهر تولید می شد. به خاطر همین منسوب بود به چیت بهشهر.
لطفا این مطلب رو هم بخونین در راستا و تایید تفکرات شا دوست عزیز است.
mandanvaraftan.mihanblog.ir
سپاس دوست عزیز